سفارش تبلیغ
صبا ویژن
1 2 3 >

ملا روزی خواست سوار بر اسبی شود نتوانست گفت افسوس از جوانی بعد اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست گفت ولی خودمانیم در  جوانی هم چیزی نبودم .شوخی


نظر() داستان های ملا نصرالدین ،

  

ملا زنش را به رختشویی به خانه همسایه فرستاده بود و زن رختشویی را اجیر کرده بود که رختهای خودشان را بشوید پرسیدند چرا چنین می کنی گفت زنم زحمت کشیده پولی تهیه می کند و اجرت رختشو را می پردازد و از این راه آقائیمان به جاست و صرفه جویی هم در زندگی می کنیم .مشکوکم

اولین دیدگاه را شما بگذارید داستان های ملا نصرالدین ،

  

روزی ملا چادر شبی پاره به بازار جهت فروختن برد کسی نخرید گفتند این چادر شب پاره است و به چیزی نمی ارزد گفت دورغ می گویید به جهت آنکه اگر پاره بود مادرم در آن آرد نمی ریخت.خیلی خنده‌دار


اولین دیدگاه را شما بگذارید داستان های ملا نصرالدین ،

  

روزی ملا از کنار دهی می گذشت هنگام نماز بود جهت گرفتن وضو جبه خود را در آورده روی الاغ انداخت و خود را به کنار نهر آبی رسانیده و مشغول وضو گرفتن شد در این هنگام دزدی که از آنجا می گذشت جبه را برداشت و برد چون ملا بازگشت اثری از جبه نیافت عصبانی شد ه پالان خر را برداشته به پشت خود گذاشت و گفت هر وقت جبه مرا دادی پالانت را می دهم .بلبلبلو


نظر() داستان های ملا نصرالدین ،

  

روزی ملا مادر خود را که مریض بود نزد طبیب برده برای قوت مزاجش تقاضای استعلاج نمود طبیب برای تقویت او گفت باید شوهر اختیار کند چون از محضر طبیب بیرون آمدند مادر از پسر پرسید این لقمان حکیم است که به این خوبی معالجه می کند .تبسم


اولین دیدگاه را شما بگذارید داستان های ملا نصرالدین ،

  

مشخصات مدیر وبلاگ

nooshin beiky [0]

سلام من نوشین بیکی هستم . 13 سالمه ! امیدوارم از وبلاگم خوشتون بیاد . از انتقادات به شدت استقبال می شه ! خوشحال می شم که در گذاشتن مطالب بهم کمک کنید !
ویرایش
طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ