ملا روزی خواست سوار بر اسبی شود نتوانست گفت افسوس از جوانی بعد اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست گفت ولی خودمانیم در جوانی هم چیزی نبودم .
روزی ملا چادر شبی پاره به بازار جهت فروختن برد کسی نخرید گفتند این چادر شب پاره است و به چیزی نمی ارزد گفت دورغ می گویید به جهت آنکه اگر پاره بود مادرم در آن آرد نمی ریخت.
روزی ملا از کنار دهی می گذشت هنگام نماز بود جهت گرفتن وضو جبه خود را در آورده روی الاغ انداخت و خود را به کنار نهر آبی رسانیده و مشغول وضو گرفتن شد در این هنگام دزدی که از آنجا می گذشت جبه را برداشت و برد چون ملا بازگشت اثری از جبه نیافت عصبانی شد ه پالان خر را برداشته به پشت خود گذاشت و گفت هر وقت جبه مرا دادی پالانت را می دهم .
روزی ملا مادر خود را که مریض بود نزد طبیب برده برای قوت مزاجش تقاضای استعلاج نمود طبیب برای تقویت او گفت باید شوهر اختیار کند چون از محضر طبیب بیرون آمدند مادر از پسر پرسید این لقمان حکیم است که به این خوبی معالجه می کند .
مشخصات مدیر وبلاگ
عناوین یادداشتهای وبلاگ